Wednesday, November 20, 2013

pame mountial megatv

http://www.megatv.com/article.asp?catid=28222&subid=2#toppage

Monday, October 28, 2013

سنگ صبور


رفیق من سنگ صبور غمهام.
به دیدنم بیا که خیلی تنهام.

هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم.
چه دنیای رو به زوالی دارم.

مجنونمو دلزده از لیلیا.
خیلی دلم گرفته از خیلیا.

نمونده از جوونیام نشونی.
پیر شدم پیر تو ای جوونی.

تنهای بی سنگ صبور.
خونه ی سرد و سوت و کور.

توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست.

اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد.

اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش.

تنهای بی سنگ صبور.
خونه ی سرد و سوت و کور.

توی شبات ستاره نیست.
موندی و راه چاره نیست.

اگر بیای همونجوری که بودی.
کم میارن حسودا از حسودی.

صدای سازم همه جا پر شده.
هر کی شنیده از خودش بیخوده.

اما خودم پر شدم از گلایه.
هیچی ازم نمونده جز یه سایه.

سایه ای که خالی از عشقو امید.
همیشه محتاجه به نور خورشید.

تنهای بی سنگ صبور.
خونه ی سرد و سوت و کور.

توی شبات ستاره نیست.
موندی و راه چاره نیست.

اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد.

اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش.

تنهای بی سنگ صبور.
خونه ی سرد و سوت و کور.

توی شبات ستاره نیستموندی و راه چاره نیست.

Saturday, September 28, 2013

پیش از مهاجرت به اینها هم فکر کنید

http://nesvan1.wordpress.com/2013/09/27/پیش-از-مهاجرت-به-اینها-هم-فکر-کنید/

Thursday, September 26, 2013

10 things not to say to a lesbian!

http://www.salon.com/2013/09/25/10_things_not_to_say_to_a_lesbian_partner/

Friday, September 20, 2013

شاهد ماجرا

***شاهد ماجرا!!!
امشب درحال برگشتن از سر کارم شاهد صحنۀ دلخراشی بودم که معمولاً کمتر افراد میخوان که چنین لحظاتی رو ببینند...
اما قبل از اینکه به داستان بپردازم باید عنوان کنم که در بسیاری از همچنین موارد مشابه ای، حالتی بمن الهام میشه که شاید نمونه اش برای بعضی ها یکسان صورت بگیرد...یعنی دیدن صحنه خطر قبل از اتفاق آن!!!
زمانی که به ایستگاه تراموای برای برگشت از سر کار به خونه رسیدم هنوز 10 دقیقه تا تراموای بعدی باقی مونده بود و تصمیم گرفتم تا ایستگاه بعدی پیاده برم و از هوای تمیز و تازه صاف شده از باران بعدازظهری پراگ همچنین از این جمعه شب زیبا لذت ببرم، موردی که مدام دوست دارم وقتی کارم تمام شد قدری قدم بزنم تا طبیعت دور و برم رو به معنای واقعی بعد از کار لمس و حس کنم، بدین معنی که خودم رو مسحور تاکسی و مترو و چیزهایی از این قبیل نکنم...
به ایستگاه رسیدم و هنوز یکی دو دقیقه ای مانده بود تا تراموای برسد...افراد زیادی در دور وبر ایستگاه مشاهده نمی شدند و من تنها مسافر در ایستگاه بودم جز تک و توک افرادی که در حال عبور و مرور در پیاده روها بودند...تراموای در حال نزدیک شدن به ایستگاه بود که از دور رنگ آبی چشمک زن ماشین پلیس نظرم را همزمان با رسیدن تراموای به ایستگاه بخودش جلب کرد...ماشین پلیس بسرعت بطرف ایستگاه البته از جاده بغلی که برای عبور اتوموبیل ها تعبیه شده درحال نزدیک شدن بود که اگر اشتباه نکنم حدوداً 100 کیلومتر در ساعت سرعت داشت، چیزی که در پراگ و کلاً کشور چک کمتر شاهدش هستیم...چنان وحشتی، فقط در دوران جنگ به من دست داده بود تا شاهد و ناظر چنین صحنه های دهشت باری باشم!!! انگار که به عینه میدیدم که سر یکی میخواد بلا بیاد و یا اینکه این ماشین پلیس با چنین سرعتی یه چیزیش خواهد شد!!! سرعت ماشین پلیس چنان زیاد بود که حتی تصور کنترلش برای هیچکس قابل تفکر نبود ولو بعمل!!!
ماشین پلیس بسرعت باد از ایستگاه رد شد و همزمان هم درب تراموای باز شد و من آنقدر محو سرعت زیاد ماشین پلیس شده بودم که نفهمیدم مسافرین داخل تراموای هم خیره به صحنه ای شده اند که من در حال دیدنش بودم...
قیافه های متعجب مسافرین تراموای رو فقط یک دوربین قابل شکار بود...
ماشین پلیس چراغ سبز رو رد کرد و دو نفر عابر پیاده که بنظر زن و شوهر کم بضاعتی بودند رو مورد هدف سرعت سهمگینش قرار میده...مرد خودش رو با یه چرخش نجات میده اما زن که صورتش اونور بود و متوجه این هیولای سرعت نشده بود ...پس از برخورد ماشین پلیس به او...دوبار بدور خودش پیچید و با آسفالت یکی شد...حتی قدرت ناله زدن رو هم نداشت...قیافۀ تمامی مسافرین تراموای از دیدن چنین صحنه ای یخ شده بود و جالب اینکه من که قبل از رسیدن ماشین پلیس حتی دستام رو بعلامت خطر و بدون فکر و تعمق قبلی بهم فشار میدادم که انگار میخواد یه اتفاق بدی بیفته...چنان محو صحنه شدم که وقتی وارد تراموای شدم، نیمی بمن و نیمی به صحنۀ تصادف زل زده بودند....

درب تراموای بسته شد و من و بقیه مسافرین در حال عبور از کنار صحنۀ غم انگیز تصادف، شاهد تماس راننده ماشین پلیس با موبیلش بودیم و شوهر زن که روی بدن نیمه جان همسرش چمپاتمه زده بود و ناله میکرد...
در چند ایستگاه بعدی چیزی در حدود 20 جوان خارجی غرق در مستی و عیش و نوش وارد تراموای میشن و شاید من و چند نفر مسافر دیگر میتونستیم این دوگانگی (کنتراست) زندگی رو در بین چند ایستگاه شاهد باشیم...
این هم از شب جمعه ای ما!!!
شب همۀ شما خوش، آروم و بدون دغدغه...قدر زندگی رو بدونیم!!!

Wednesday, September 18, 2013

رها شده در امارات

http://www.zanantv.org/show/-/asset_publisher/wD7S/content/%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AA


در سال ۲۰۰۸، تنها پس از سه ماه کار در هتل بین المللی استاروود "Starwood"به خانم آلیشیا گالیAlicia Gali" " تجاوز می‌‌شود. پس از تجاوز، او مجبور به تحمل یکسال حبس می‌‌شود که چهار ماه آن به خاطر عروسی‌ پسر شیخ امارات بخشیده می‌‌شود. "رها شده در امارات" نام گزارشی مستند است که راس کولتهارت "Ross Coulthart" گزارشگر ساندی نیوز به تهیه کنندگی علی‌راسل Ali Russel برای شبکه هفت استرالیا انجام داده است.



اگر چه زرق و برق مسحور کننده دوبی‌ آن را به بهشتی‌ در کویر تبدیل کرده، ولی‌ برای آلیشیا گالی استرالیایی تلخ تریم تجربه زندگی اش بوده است. او که در سال دو هزاروهشت موفق می‌‌شود در دوبی‌ به عنوان مدیر سالن زیبایی و سونای آب گرم هتل استاروود - دومین مجموعه‌ از بزرگترین هتل های زنجیره‌‌ای دنیا- استخدام شود، نه تنها مورد تجاوز جنسی‌ گروهی قرار می‌‌گیرد ، بلکه مجبور به تحمل حبس در زندان نیز می‌‌شود. او نمی دانست که تصویر او از امارات به عنوان یک جامعه آزاد و با مدارا، تصویری غیر واقعی است.

از آنجائی که دولت امارت متحده عربی‌ مایل به پوشش خبری داستان های جنجالی مثل داستان آلیشیا گالی نیست، این گزارش به صورت مخفیانه در امارات تهیه شده است.

به فاصله نود دقیقه از دوبی‌ به استراحتگاه و هتل ساحلی می‌‌رسیم که آلیشیا در آنجا کار می‌‌کرد. جائی‌ که قرار بود فصل جدیدی در زندگی‌ وی باشد اما سه ماه بعد از سکونت و کار اتفاقی‌ می‌افتد که زندگی‌ او را تا الان تحت الشعاع قرار داده است. آلیشیا در پایان یک روز کاری وقتی‌ به اتاق خود می‌‌رود متوجه می‌‌شود که آب زیادی داخل حمام را پر کرده است. با قسمت تعمیرات هتل تماس می‌‌گیرد و آنها به مساله رسیدگی می‌‌کنند. نیم ساعت بعد از بازگشت مجدد به اتاق متوجه می‌‌شود که آب لوله‌ها این بار به طور بدتری نشت می‌کنند. مدت زمانی‌ بعد قسمت تعمیرات هتل متوجه می‌‌شود که کسی‌ با استفاده از یک کیسه پلاستیکی‌ مانع عبور جریان آب لوله حمام آلیشیا شده است. همین امر آلیشیا را مجبور به ترک اتاق می‌‌کند. ساعت یازده شب است که او به قسمت بار و سرو مشروب کارکنان هتل می‌‌رود. در حالی که با لپ تاپ خود مشغول است، سفارش یک نوشیدنی می‌‌دهد. یکی‌از کارکنان دیگر هتل که آلیشیا او را به خاطر می‌‌آورد سطلی از یخ را روی میز او می‌‌گذارد و یک تکه یخ به نوشیدنی اضافه می‌‌کند و اینجاست که دیگر آلیشیا به یاد نمی‌‌آورد نوشیدنی خود را تمام کرده باشد. او ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر روز بعد در اتاق خود از خواب بیدار می‌‌شود. لباسی بر تن‌ ندارد و احساس درد شدید می‌‌کند. دنده‌هایش شکسته اند و بدنش کبودی‌های زیادی دارد. در واقع به نوشیدنی او مواد بیهوشی اضافه کرده بودند و او را به حالت نیمه هوشیار به اتاق خود برده بودند. در طی‌ شب گزارش‌هایی از صدای جیغ در هتل داده می‌‌شود که قسمت امنیتی هتل وقتی‌ به اتاق آلیشیا می‌‌روند او را بی‌هوش به همراه سه مرد لخت دیگر که همگی‌ از اعضای هتل بودند پیدا می‌‌کنند. در این زمینه سوالاتی به خصوصی از مسئولین هتل انجام شده است که همه آنها بی‌پاسخ مانده اند.

دو مصری به نام های نظمه و ناصر از دوستان و همکاران سابق آلیشیا تنها کسانی‌ هستند که شاهد ماجرای آن شب بوده اند. آنها در نروژ زندگی‌ می‌‌کنند و راس در گزارش خود از آنها نیز می‌‌خواهد که هر چه از آن ماجرا به یاد دارند توصیف کنند.

آلیشیا از مدیر هتل کمک می‌‌خواهد به او می‌‌گوید که گزارشی به پلیس بدهند ولی‌ مدیر هتل به او می‌‌گوید که به خاطر نوشیدن الکل دچار دردسر خواهد شد. زمانی‌ که آلیشیا طلب پاسپورت خود را می‌‌کند تقاضای وی به خاطر بدهکاری و تامین هزینه‌های مالی محل اقامت وی که از جانب هتل بوده رد می‌‌شود. به گفته ناصر به عنوان یک شاهد زمانی‌ هم که آلیشیا درخواست دیدار با مدیریت منابع انسانی‌ را دارد درخواست وی رد می‌‌شود.

او که مستأصل شده است و نمی داند که چه کاری انجام دهد با کنسولگری استرالیا در دوبی‌ تماس تلفنی می‌‌گیرد. تنها حرفی‌ که به وی زده می‌‌شود این است که ماندن در دوبی‌ را مورد بازبینی قرار دهد. وقتی‌ که آلیشیا به مامور کنسولگری توضیح می‌‌دهد که مدیریت هتل پاسپورت او را پس نمی‌‌دهد وی حرف خود را تکرار می‌‌کند بدون اینکه پیشنهاد عملی‌ از قبیل ارائه پاسپورت اضطراری داشته باشد.

سؤ مادر آلیشیا است و تنها کاری که در تمام این مدت انجام می‌‌دهد دلداری دادن به وی از پشت خط تلفن است. در این زمان آلیشیا در موقعیتی بسیار بدی است و کسی‌ راجع به وی چیزی نمی‌‌داند فقط به خاطر اینکه دولت استرالیا از آنها خواسته بود که با رسانه‌‌ها مصاحبه نکنند و جنجال رسانه‌‌ای به پا نکنند. در همین زمان هم مدیر هتل فشار‌های خود را وارد می‌‌کند و به وی اخطار می‌‌دهد که اگر به بیمارستان یا مرکز پلیس برود دچار درد سر خواهد شد. ولی‌ چهار دنده شکسته شده باعث شد که آلیشیا با خرج خود به بیمارستان برود. در بیمارستان به وی گفته می‌‌شود که به پلیس شکایت کند و از انجایی که غیر مسلمان است نیازی به ترس از خوردن مشروبات الکلی نیست. در اداره پلیس شکایت نامه وی به زبان عربی‌ تنظیم می‌‌گردد و از وی خواسته می‌‌شود که آن را امضا کند و اگر از امضأ آن سر باز بزند با قاضی دادگاه دچار مشکل می‌‌شود. چیزی که آلیشیا نمی‌‌دانست این بود که در واقع این شکایت نامه اعتراف خود وی به داشتن روابط نامشروع جنسی‌ اشاعه فحشا و بی‌آبرویی و همچنین شرب خمر است. او بعد از امضا و بدون فوت وقت به دادگاه اسلامی برده می‌‌شود. همچنین سه مردی که به وی تجاوز کرده اند با دستبند به دادگاه آورده می‌‌شوند. آلیشیا خیال می‌‌کند در دادگاه اسلامی که کمتر از نیم ساعت انجام می‌‌شود علیه آنان شهادت می‌‌دهد غافل از اینکه خود وی نیز در حال محاکمه است. او به تحمل ۱۲ ماه زندان محکوم میشود. ۱۱ ماه به خاطر روابط نامشروع و یکماه به خاطره شرب خمر. حتا مسیحی‌بودن او نیز نمی‌‌تواند باعث توجیه نوشیدن الکل وی شود.

شرایط غیر بهداشتی زندان و صدای ناهنجار شلاق خوردن که از سلوهای دیگر بگوش می‌رسد روحیه وی را تخریب می‌‌کند. به هر حال بعد تحمل ۸ ماه زندان مشمول عفو عروسی‌ پسر شیخ می‌‌شود! و به همراه اشخاص متجاوز خود از زندان آزاد می‌‌شود.

آلیشیا در حال حاضر در استرالیا و به کمک مادر خود زندگی‌ می‌‌کند. او بیمار و دچار اختلالات روحی است. محل کار سابق وی حاضر به پرداخت هیچ غرامت و هزینه‌ای نیست و در واقع مرکز اصلی‌ هتل و شخص فریتیس وان پسچن مدیر عامل آن در آمریکا حاضر به پاسخ گویی به راس کولتهارت گزارشگر نشدند.

همچنین در ابتدای قسمت دوم گزارش با شارلوت آدامز انگلیسی آشنا می‌‌شویم که در سال ۲۰۰۹ به خاطر بوسیدن گونه یکی‌از دوستان پسر خود مجبور به تحمل یک ماه زندان می‌‌شود.



گزارش و ترجمه از پارسان امانی
- See more at: http://www.zanantv.org/show/-/asset_publisher/wD7S/content/رها-شده-در-امارات#sthash.OOKCc7hD.dpuf

Monday, September 16, 2013

NOAH Short | Short Cuts Canada | Festival 2013

پیمان دوبلین برای پناهندگان

هشدار، اگر ویزای شنگن میگیرید مراقب باشید

دریافت ویزای شنگن یکی از راههایی است که پناهجویان خود را به اروپا رسانده و درخواست پناهندگی میدهند. بسیاری از پناهجویان از قانون دوبلین که اساسا با هدف هماهنگی و تقسیم وظایف بین کشورهای عضو اتحادیه اروپا در پذیرش متقاضیان پناهندگی است اطلاعات کم یا ناقصی دارند که این ضعف اطلاعاتی در موارد زیادی باعث بروز مشکلات جدی برای پناهجویان میشود.

نکته مهم در قانون دبلین این است که هر پناهجویی که بطور غیرقانونی وارد اروپا میشود باید در اولین کشور اروپایی که ورود میکند درخواست پناهندگی خود را ارائه دهد. چنانچه این پناهجو از اولین کشور اروپایی عبور کرده و خود را به کشور دیگری برساند و آن کشور مطلع شود که کشور اول پناهجو کشور دیگری بوده، براساس این قانون او را به کشور اول اروپایی ورود بازمیگردانند.

مورد دوم این است که کسانی که با ویزای یک کشور اروپایی به اروپا ورود میکنند باید در همان کشوری که ویزا گرفته اند درخواست پناهندگی خود را ارائه دهند. اگر این افراد به کشور دیگری رفته یا اطلاعات مربوط به ویزای خود را مخفی کنند اداره مهاجرت از طریق سیستم اطلاعات ثبت داده های ویزای شنگن و از طریق انگشت نگاری هویت و مشخصات پناهجو را پیدا کرده و براساس قانون دوبلین او را به همان کشوری که ویزا دریافت کرده بازمیگردانند.

از سپتامبر ۲۰۱۲ سیستم ارائه ویزاهای اروپا در ایران از طریق انگشت نگاری انجام میگیرد. با این سیستم دولتهای اروپایی در یک ثانیه میتوانند متوجه شوند که فرد پناهجو قبلا کجا درخواست ویزا کرده بوده و بر اساس قانون دوبلین تلاش برای بازگرداندن آنها به کشور دریافت کننده ویزا را با شدت و سرعت انجام میدهند.

اخیرا باندهایی در ایران با دریافت مبلغ ۱۰ تا 20 میلیون تومان از هر نفر به آنها وعده میکننند که کاری میکنند تا اثر انگشت آنها از سیستم اروداک پاک شود. پناهجویان نیز با پرداخت این مبلغ با تصور اینکه اثر انگشت ویزاهایشان پاک شده در کشور متبوع خود درخواست پناهندگی میدهند غافل از اینکه در همان ثانیه های اول کل مشخصات ویزای آنها در آمده و آنها را مشمول قانون دبلین میکنند. باید کاملا مراقب بود که سیستم اطلاعاتی اروداک کاملا دقیق است و باید پیشاپیش خود را برای موجه شدن با قانون دبلین آماده کرد. این اطلاعات را به

دوستان و آشنایان خود نیز منتقل کنید.

Wednesday, September 11, 2013

Monday, September 9, 2013

مافیای-قاچاق-انسان-از-سوی-رژیم

http://www.fozoolemahaleh.com/2012/10/31/مافیای-قاچاق-انسان-از-سوی-رژیم

Thursday, September 5, 2013

Sunday, August 25, 2013

Friday, July 19, 2013

ΤΟ ΧΑΜΕΝΟ ΣΗΜΑ ΤΗΣ ΔΗΜΟΚΡΑΤΙΑΣ

http://www.exandasdocumentaries.com/

beyond the hills

https://www.facebook.com/photo.php?fbid=524963887558534&set=a.328734217181503.94054.162829777105282&type=1

Saturday, July 13, 2013

سبک شناسی‌ "دادایسم"


به همراهِ فیلمِ بالهٔ مکانیکی اثر فرنارد لژر

چنانچه داوطلبِ کنکورِ هنر هستید خواندنِ این متن به شما توصیه میشود

در سال ۱۹۱۶ بر اثر خشم و نفرت حاصل از مصائب و فجایع جنگ جهانی‌ اول بود که گرهکی از هنرمندان و صاحبانِ قلم با ملیت‌های گوناگون به پیشوایی "تریستان تزرا" شعر رومانی،"هوگو بال"نویسندهٔ آلمانی‌،"ژان ارپ" پیکره تراشِ فرانسوی و "پیکپا" نقشِ کوبایی الاصل مکتبی‌،اینبار ((ضد هنری))،در زوریخ بوجود آوردند.این گروهک عصیان گر مرام اصلی‌ مکتب خود را بر ترد و تخریب کلیهٔ اثر و دستاوردها،و هجو و تکذیب تمامی‌ مقولات و مقبولت نوع بشر بنا نهادند،و حتا در آن لحظه که می‌خواستند نامی‌ برای مکتبشان انتخاب کنند،یکی‌ از ایشان لقتنمیی را به بخت آزمایی گشود و بر اولین لغات که "دادا"((به معنی‌ اسب چوبی در زبانِ کودکان))بود،و چه مناسب با خواست و برداشت حاضرن!

شعار اصلی‌ نهضتِ نامبرده در این جملهٔ تند و زهراگین با "کونین" منتقدِ آشوب طلبِ روسی خلاصه میشد که:(( نابودگری خود آفرینندگی است!))

نشریهٔ دادا بر جلدِ سومین شمارهٔ خود [دسامبر ۱۹۱۸ چاپ زوریخ] جملهٔ زیر را از گوشه ای‌ به گوشهٔ دیگر دوانده بود:

((حتا نمی‌خواهیم بدانیم قبل از ما انسان‌هایی‌ بود اند یا نه))

با این همه می‌توان گفت نهضتِ دادا با واکنش عصیان گرانه خود در برانداختن هر بنیاد و نهاد وهر سنت و قرار ، از جهاتی‌ راه را برای پیشتازان عرصهٔ هنر هموار،و زمینه را برای تشکل شیوه‌های میانه سده بیستم و به خصوص شیوهٔ وهمگری آماده ساخت

از جمله کارگردانانِ نهضتِ دادایسم به کارگردانِ اهلِ فرانسه فرنارد لژر می‌توان اشاره کرد که مهم‌ترین و به نوعی ناب‌ترین اثرِ دادایسم را در سینما به نامِ ((بالهٔ مکانیکی)) در سالِ ۱۹۲۳ خلق کرد

Kasra Maynard Abolghasemi

لینک فیلمِ بالهٔ مکانیکی : http://www.ubu.com/film/leger.html

Sunday, May 26, 2013

Friday, May 24, 2013

بیانیه هاشمی

http://ie92.ir/featured/%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87%DB%B3-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D8%B1%D9%81%D8%B3%D9%86%D8%AC%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%AA%D8%AD%D9%85%D9%91%D9%84%D9%90-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7/

Bring Me the Head of Alfredo Garcia

http://www.lifo.gr/tv/art-cinema/1500

Monday, May 20, 2013

Wednesday, May 8, 2013

Wednesday, April 17, 2013

Chagas: A silent killer

http://www.aljazeera.com/programmes/witness/2013/04/20134168253191412.html

Tuesday, April 16, 2013

قطعه‌ای درباره‌ی عشق با نگاهی به ترانه‌ ی ژاک برل و فیلمی از کریستف کیشلوفسکی نوشته‌ی شاهرخ رئیسی -

قطعه‌ای درباره‌ی عشق
با نگاهی به ترانه‌ ی ژاک برل و فیلمی از کریستف کیشلوفسکی
نوشته‌ی شاهرخ رئیسی
-


ترانه‌ی « بعدی»1
از ژاک برل (۱۹۲۹-۱۹۷۸) و فیلم «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق»2 از کیشلوفسکی(۱۹۴۱-۱۹۹۶) نسبت و نزدیکی‌ غریبی باهم دارند.
ترانه‌ی «بعدی» از شاهکارهای ژاک برل، ترانه‌سرا و آوازخوان (chansonnier) فرانسوی است. به گمانم کاری است به مراتب قدرتمندتر از «ترکم نکن/Ne Me Quitte Pas»
.هر چند همچون «ترکم نکن» یا «آمستردام» مشهور و پوپولر نشده است. مانند بسیاری کارهای دیگر برل فرمی روایی دارد و نقطه‌ی اوج اثر در پایان کار است، در چند بیت آخر.
داستان مرد میانسالی ست که ماجرای اولین عشق‌بازی‌ زندگی‌اش را تعریف می‌کند. آنزمان که پسری ۲۰ ساله و سرباز وظیفه بود. از طرف پادگان یکروز هدیه‌ای ویژه به سربازان داده می‌شود:
جنده‌خانه‌ای سیار و رایگان. جوان‌ها را به صف می‌کنند. یکصد سرباز را. همه لخت و برهنه در حالیکه حوله‌ای‌ با دست جلوی بدن گرفته‌اند به نوبت وارد اتاق‌ها می‌شوند. ماجرا از دهان ژاک برل روایت می‌شود. در ترانه‌ای شگفت و جادویی. گروهبانی دم در ایستاده و دائم فریاد می زند «بعدی بعدی»، تا نوبت به راوی می‌رسد. پسرک سرخ شده از خجالت، و با صدها تمنای عاشقانه، وارد اتاقِ زن تن‌فروش می‌شود. در اوجِ احساس، تمنا و نیازی که جوانی بی تجربه در همان سن و موقعیت می‌تواند داشته باشد با شور زن را در آغوش می‌گیرد....ناگهان در گوشش صدای زن می‌پیچد که با چهره‌ای بی‌تفاوت و اشاره‌ی دست فریاد می‌زند :«بعدی بعدی». شاید خطاب به نگهبانِ دم در، شاید خطاب به پسرک! پسرک هراسان و ناامید اتاق را ترک می‌کند. صدا اما ترکش نمی‌کند. سرتاسر زندگی صدا در گوشش طنین می‌اندازد و هستی‌اش را می‌بلعد: بعدی بعدی. در آغوش هر زنی که لختی و لحظه ای آرام می‌یابد صدا را می‌شنود: بعدی بعدی. ژاک برل به اینجا که می‌رسد، نعره می‌زند و همچون عادت همیشگی موقع خواندن ترانه‌ای با حرکت دست آنچه را می‌خواند در هوا ترسیم می‌کند. برل با دست در هوا طنابی به دور گردن خود می‌اندازد. یگانه راه خلاصی از این صدا مرگ است: «بعدی بعدی»
-
سکس با کسی که دوستش نداریم لذتی ندارد. گاه همچون تجاوز به تن خودمان است. اما راز این ترانه به سرخوردگی‌ی سکسِ بدون احساس محدود نمی‌شود. راز جای دیگری است.
- تامیک، پسرک ۱۹ ساله‌ی فیلم «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق» عاشقِ زنی می‌شود که ۲۰ سال از او بزرگتر است. او هم همچون ژاک برل جوان، پسری است خجالتی و
پر از احساس. یکسال تمام هر صبح و هر شب زن را که در ساختمان روبرویی زندگی می‌کند با دوربینش مخفیانه دید می‌زند. بعد از یکسال سرانجام به بهانه‌ای به زن نزدیک می‌شود و ابراز عشق می‌کند. عشق زن همه‌ی وجودش را گرفته. زن میانسال با نگاهی
ناباورانه به پوزخندی می‌پرسد
-
-تو عاشق من هستی!
حالا ازم چی می‌خوای؟
-نمیدونم.
-می‌خوای با من به سفر بری؟
-نه.
-می‌خوای شاید مرا ببوسی؟
-نه.
-یا شاید هم می‌خواهم با من بخوابی؟
-نه.
-پس چی می‌خوای؟
-هیچ (سکوت) ...هیچ.
-هیچ؟
- تامیک اما زن را به کافه‌ای دعوت می‌کند. زن شراب می‌نوشد و تامیک بستنی سفارش می‌دهد. در سکانس بعد در اتاق زن نشسته، در اتاق معشوق، در اتاقی که یکسال تمام همه‌ی گوشه و زوایایش را از پشت دوربین تعقیب کرده بود. بیرون اتاق شب است. زن از او می‌پرسد تا به حال با کسی سکس داشته و تامیک می‌گوید: نه. زن می‌پرسد موقع دیدنش از پشت دوربین چه می‌کرده، آیا خودش را با دست ارضا می‌کرده؟ و پسر با خجالت جواب می‌دهد که آری چنین می‌کرده. زن دو دست پسر را می‌گیرد و میان پاهایش می‌گذارد.... پسرک می‌لرزد و زود آبش می‌آید.
زن به پوزخندی می‌گوید:
- دیدی اینهم از عشق. عشق واقعی ! عشق همین بود. حالا برو حمام و خودت را تمیز کن.
تامیک هراسان و ناامید خانه‌ی زن را ترک می‌کند. در نمای بعد در حمام با تیغی رگ دستش را می‌زند
.
آنچه تامیک ۱۹ ساله را به ژاک برل ۲۰ساله پیوند می‌زند نه از کف رفتن «معصومیت و باکرگی‌»، بل، کشف این حقیقت است که میان ذهن عاشق و تمنایِ عاشقانه در ذهن با آنچه در عمل در نزدیکی دو تن و رابطه‌ی دو انسان شکل می‌گیرد فاصله‌ای بعید و درنگذشتنی وجود دارد. عشق حاصل خیال است و دست آورد رویا. آنچه در واقعیت جاری‌ِ این جهان در روابطِ متعارف شکل می‌گیرد و پیش می‌رود را با آن نیاز و تمنای پر اوجِ درونی، کاری نیست.
روابطِ آدم‌ها همزیستی مسالمت آمیزی است حاصل حسابگری‌های عقل سودجو و خردِ عافیت طلب که مردمان برای راحت تر برگزار کردنش نام عشق بر آن می‌گذارند. عشق اما چیست؟

ژاک لاکان می‌گفت: «عشق بخشش است. بخشش آنچه صاحبش نیستی به آنکه نیازمندش نیست!»
این جمله معروف از لاکان را شاید بتوان با ادامه ی همان نگاهِ تلخ لاکانی به عشق اینگونه بسط داد: عشق بخشش است. بخشش آنچه صاحبش نیستی به طلب یافتنِ آنچه نیازی بدان نداری.

در منتهای وصال، غایب است. در تلاشی تراژیک و بی‌سرانجام ما را به این سو و آن سو می‌کشد و دلیلی است بر ناخوشنودی، دلهره، تنهایی و وانهادگی‌ ای که زندگی‌ِ ماست.


تامیک نخستین بار معشوق را از پس دوربینش کشف می‌کند. شعاع نور که از عدسی‌ِ دوربین می‌گذرد تصویر در برابر دیدگان پسر نقش می‌بندد. پس عشق آغاز می‌شود. نه با پیکر و حضور واقعی‌ِ زن بلکه با نشانه و غیاب معشوق. عبور از این تصویر تا رسیدن به واقعیتِ زن، داستان فیلم است و همزمان گذار از کودکی به بزرگسالی. باکرگیِ تامیک نه با ارضایِ زودهنگامش بلکه با درک این حقیقت از کف می‌رود. درک فاصله‌ی میان معشوق با زنی که ساکن آپارتمان روبرو است. دنیای ایماژ‌ها تا جهان واقعی.
فاصله‌ی این دو روح را فرسوده می‌کند و جان را می‌آزارد. عاشق، سرگردانی است در مرز این دو جهان است.
و نکته دردناک‌تر، اینکه این را با آن اشتباه می‌گیریم. به بیانی دیگر مرز این دو را نمی‌شناسیم. نمی توانیم بشناسیم. آنچه تامیک و راوی‌ِ ترانه‌ی ژاک برل را به ویرانی خویشتن می‌کشد، درد و هراسِ آگاهی بر این ناتوانی است
-
-
نمای داخلی، شب، خانه‌ی تامیک.
اندکی از غروب گذشته که تامیک به خانه می‌رسد. بی‌درنگ به اتاقش می‌رود. چراغ را خاموش می‌کند. دوربین را در جای خود می‌کارد. به نرمی و با احتیاط عدسی را می‌چرخاند تا تصویر شفاف شود. زن در برابر دیدگانش ظاهر می‌شود. از دریچه ی دوربین، در نمای نقطه‌نظر، زن را می‌بینیم که پشتِ میز نشسته و از لیوان روی میز، شیر می‌نوشد. با دست موهایش را افشان می‌کند.
دوربینِ کیشلوفسکی در تاریکی‌ِ اتاقِ تامیک پشت سر اوست. موسیقی‌ ای مالیخولیایی‌ِ زیبگنیف پرایزنِر که آغاز می‌شود، دوربین را آهسته به گرد تامیک می‌چرخاند. عاشق در خلوتش بر صندلی‌‌ِ کنار پنجره نشسته است. مثل همیشه پشت دوربین. نور که از بیرون به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او می‌تابد می‌بینیم پلک‌هاش را بر هم گذاشته و با چشم بسته معشوق را نگاه می‌کند.



1
ترانه‌ی «بعدی» از ژاک برل
Au suivant۱۹۶۴

http://www.youtube.com/watch?v=zXBPeQiYxeI


http://www.youtube.com/watch?v=oz-N0k69f1w


http://www.youtube.com/watch?v=w8tb7u4n34I

http://www.youtube.com/watch?v=xWSgF3CiACM


http://www.youtube.com/watch?v=ThtTzP6A1ws


http://www.youtube.com/watch?v=b5YEPFs-Y8E







http://www.youtube.com/watch?v=zXBPeQiYxeI&playnext=1&list=PLE101D57DD36CE040&feature=results_main




http://www.youtube.com/watch?v=ATjuy0y7Drw&feature=player_embedded



2
«فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق»/۱۹۸۸
Krótki film o milosci
کارگردان کریستف کیسلوفسکی



منبع:
http://www.asar.name/2009/05/1-2.html

Monday, April 15, 2013

Wednesday, April 10, 2013

مرد فقیر!

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها
بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک
کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی
مى خرید. روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن
کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره
نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که
وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی
نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن
یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .
یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.

Monday, April 8, 2013

چطور وقتی تنها هستید از خطر حملۀ قلبی نجات پیدا کنید!!!

Saturday, April 6, 2013


این مردهای غمگین نازنین





این نوشته را از وبلاگ خانمی برداشتم، به نظرم خیلی جالبه و از یک خانم بعید!



... یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...



یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...





ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!





مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.





بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است.

Wednesday, March 27, 2013

مصاحبۀ صدای آمریکا با حبیب روشن زاده

http://www.lenziran.com/2013/03/famous-sport-presenter-habib-roshanzadeh-talk-about-his-life-memoirs-with-voa-persian-tv/

Wednesday, March 6, 2013

Analysis of film ''Departures'' by Yojiro Takita

http://www.facebook.com/notes/abdolreza-kohanrouz/departures-a-film-by-yojiro-takita/471574359563027

Hogu Chavez Documentary

http://www.exandasdocumentaries.com/gr/documentaries/chronologically/2005-2006/92-el-senor-presidente

Wednesday, February 13, 2013

Obama's speech

http://www.nytimes.com/2013/02/13/us/politics/obamas-2013-state-of-the-union-address.html?smid=fb-share&_r=0

Saturday, January 26, 2013

Thursday, January 24, 2013

یادگارعمر- انوشیروان روحانی

http://www.facebook.com/photo.php?v=109139592598786&set=vb.296417075521&type=2&theater

کاری برنج با مرغ و سیب زمینی

http://www.facebook.com/photo.php?fbid=203735849764373&set=o.59903350684&type=1&theater

Friday, January 11, 2013

Thursday, January 3, 2013