Sunday, April 26, 2015

Friday, April 24, 2015

Tuesday, April 21, 2015

روایت من از خشونت... سحر دیناروند

سحر دیناروند فعال حقوق زنان از " تجربه خودش " برای " صفحه روایت من از خشونت " چنین می نویسد :
اولین کشیدەای که با وقاحت محکم به صورتم مالیده شد دقایقی گیجم کرد انگشتهای بزرگش روی صورتم جا گذاشت دردی حس نمیکردم فقط شکستن و خرد شدن غرور و شخصیتم را میدیدم مات و مبهوت نگاه میکردم که چی شده و چرا؟!
جرمم احوالپرسی تلفنی هنگام سفارش پیتزا با فروشنده مرد بود مردی که از لهجه ام فهمیده بود خارجی هستم یک دیالوگ ساده و معمولی چند دقیقه ای با کسی که نمیشناختم!
صورتم داغ شده بود و بهت زده از گناه نکرده! با صدای داد و فریادش بخود آمدم
یک زن درست با غریبه ها خوش و بش نمیکند...
این برخورد ان روز بعد از ساعتی با عذرخواهی به پایان رسید و من هم به سادگی از ان گذشتم و این آغازی شد برای برخوردهای بد و ماجراهای بدتر.
هر بار به بهانه ای به باد کتک گرفته میشدم و بعد با افتادن روی دست و پایم و عذرخواهی بخشیده میشد...
به من فهمانده بود که باید خیلی مواظب اخلاق و رفتارم، راه رفتنم، لباس پوشیدنم و آرایش کردنم باشم کاملا تحت کنترل و آبروی بودم که باید به شدت محافظت میشد
این تبدیل به عادت شد رعایت کردن من دیگرموثر نبود و هر حرکتی از من امکان داشت او را عصبانی کند و گستاخ تر از همیشه به من حمله ور شود
بار دیگری که بشدت کتک خوردم جرمم نشان ندادن کیفم هنگام رفتن به دانشکده بود باید همه وسایلم هنگام خروج از خانه بازرسی میشد و وقتی مخالفت کردم
با دستهایش من را از گلو بلند کرد و به دیوار فشار میداد و همزمان کلی فحش و ناسزا نثارم میکرد، احساس می کردم نمیتوانم نفس بکشم و دارم خفه میشوم، با دست و پا برای نجاتم تقلا میکردم نمیدانم چگونه نقش بر زمین شدم. کیفم باز شده و تمام وسایل خصوصی من روی زمین پخش بود...
دنیای آرزوهای طلاییم خراب شده بود مدام تحت تعقیب و زیر نظر بودم به طوری که نفس کشیدن برایم سخت بود. اعتماد به نفسم گرفته و خانه نشین و گوشه گیر شدە بودم و با کسی زیاد حرف نمی زدم از درد و سوزش جسمی و روحی رنج میبردم و روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشدم...
آن روزی را به خوبی به خاطر دارم که صدای داد و فریاد بالا گرفت
اینبار متهم شده بودم به اینکه پسر همسایه نیم ساعتی دم در منزلشان منتظر است وشاید منتظر من باشد! تهمت و سوظن ها پایانی نداشت...
اعتراف میکنم در شدید تر شدن ان شرایط وحشتناک تا حدودی مقصر بودم مقصر از اینکه سکوت میکردم و شرایط را پذیرفته بودم و با عذرخواهی ساده از ان میگذشتم و به ان زندگی ادامه میدادم.
خشونت را بعنوان مجازات زن بودنم پذیرفته بودم هر چند که گاهی مقاومت میکردم اما باز این من بودم که توان کافی نداشتم
تحمل کردن روش زندگیم شد تنهایی و بی پناهی را کاملن حس میکردم عقلم به جایی نمیرسید درمانده و متهم به گناههای ناکرده، هر روز خسته تر از دیروز, افسرده و بی پناه ...
سالها طول کشید تا خودم را پیدا کنم و دوباره اعتماد به نفسم را بدست بیاورم و بفهمم خشونت حق من نیست هیچ چیزی در این دنیا وجود ندارد که خشونت را توجیه کند من یک انسانم لایق عشق و محبت, لایق آرامش و امنیت, باید روی پاهایم به ایستم و یک نه بزرگ بگویم.

Monday, April 20, 2015

سحردینا روند در مورد روایت یک خشونت

سحر دیناروند فعال حقوق زنان از " تجربه خودش " برای " صفحه روایت من از خشونت " چنین می نویسد :
اولین کشیدەای که با وقاحت محکم به صورتم مالیده شد دقایقی گیجم کرد انگشتهای بزرگش روی صورتم جا گذاشت دردی حس نمیکردم فقط شکستن و خرد شدن غرور و شخصیتم را میدیدم مات و مبهوت نگاه میکردم که چی شده و چرا؟!
جرمم احوالپرسی تلفنی هنگام سفارش پیتزا با فروشنده مرد بود مردی که از لهجه ام فهمیده بود خارجی هستم یک دیالوگ ساده و معمولی چند دقیقه ای با کسی که نمیشناختم!
صورتم داغ شده بود و بهت زده از گناه نکرده! با صدای داد و فریادش بخود آمدم
یک زن درست با غریبه ها خوش و بش نمیکند...
این برخورد ان روز بعد از ساعتی با عذرخواهی به پایان رسید و من هم به سادگی از ان گذشتم و این آغازی شد برای برخوردهای بد و ماجراهای بدتر.
هر بار به بهانه ای به باد کتک گرفته میشدم و بعد با افتادن روی دست و پایم و عذرخواهی بخشیده میشد...
به من فهمانده بود که باید خیلی مواظب اخلاق و رفتارم، راه رفتنم، لباس پوشیدنم و آرایش کردنم باشم کاملا تحت کنترل و آبروی بودم که باید به شدت محافظت میشد
این تبدیل به عادت شد رعایت کردن من دیگرموثر نبود و هر حرکتی از من امکان داشت او را عصبانی کند و گستاخ تر از همیشه به من حمله ور شود
بار دیگری که بشدت کتک خوردم جرمم نشان ندادن کیفم هنگام رفتن به دانشکده بود باید همه وسایلم هنگام خروج از خانه بازرسی میشد و وقتی مخالفت کردم
با دستهایش من را از گلو بلند کرد و به دیوار فشار میداد و همزمان کلی فحش و ناسزا نثارم میکرد، احساس می کردم نمیتوانم نفس بکشم و دارم خفه میشوم، با دست و پا برای نجاتم تقلا میکردم نمیدانم چگونه نقش بر زمین شدم. کیفم باز شده و تمام وسایل خصوصی من روی زمین پخش بود...
دنیای آرزوهای طلاییم خراب شده بود مدام تحت تعقیب و زیر نظر بودم به طوری که نفس کشیدن برایم سخت بود. اعتماد به نفسم گرفته و خانه نشین و گوشه گیر شدە بودم و با کسی زیاد حرف نمی زدم از درد و سوزش جسمی و روحی رنج میبردم و روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشدم...
آن روزی را به خوبی به خاطر دارم که صدای داد و فریاد بالا گرفت
اینبار متهم شده بودم به اینکه پسر همسایه نیم ساعتی دم در منزلشان منتظر است وشاید منتظر من باشد! تهمت و سوظن ها پایانی نداشت...
اعتراف میکنم در شدید تر شدن ان شرایط وحشتناک تا حدودی مقصر بودم مقصر از اینکه سکوت میکردم و شرایط را پذیرفته بودم و با عذرخواهی ساده از ان میگذشتم و به ان زندگی ادامه میدادم.
خشونت را بعنوان مجازات زن بودنم پذیرفته بودم هر چند که گاهی مقاومت میکردم اما باز این من بودم که توان کافی نداشتم
تحمل کردن روش زندگیم شد تنهایی و بی پناهی را کاملن حس میکردم عقلم به جایی نمیرسید درمانده و متهم به گناههای ناکرده، هر روز خسته تر از دیروز, افسرده و بی پناه ...
سالها طول کشید تا خودم را پیدا کنم و دوباره اعتماد به نفسم را بدست بیاورم و بفهمم خشونت حق من نیست هیچ چیزی در این دنیا وجود ندارد که خشونت را توجیه کند من یک انسانم لایق عشق و محبت, لایق آرامش و امنیت, باید روی پاهایم به ایستم و یک نه بزرگ بگویم.

مستند رویای آزادی

https://www.manoto1.com/videos/dreamoffreedom/vid3964