Wednesday, April 17, 2013

Chagas: A silent killer

http://www.aljazeera.com/programmes/witness/2013/04/20134168253191412.html

Tuesday, April 16, 2013

قطعه‌ای درباره‌ی عشق با نگاهی به ترانه‌ ی ژاک برل و فیلمی از کریستف کیشلوفسکی نوشته‌ی شاهرخ رئیسی -

قطعه‌ای درباره‌ی عشق
با نگاهی به ترانه‌ ی ژاک برل و فیلمی از کریستف کیشلوفسکی
نوشته‌ی شاهرخ رئیسی
-


ترانه‌ی « بعدی»1
از ژاک برل (۱۹۲۹-۱۹۷۸) و فیلم «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق»2 از کیشلوفسکی(۱۹۴۱-۱۹۹۶) نسبت و نزدیکی‌ غریبی باهم دارند.
ترانه‌ی «بعدی» از شاهکارهای ژاک برل، ترانه‌سرا و آوازخوان (chansonnier) فرانسوی است. به گمانم کاری است به مراتب قدرتمندتر از «ترکم نکن/Ne Me Quitte Pas»
.هر چند همچون «ترکم نکن» یا «آمستردام» مشهور و پوپولر نشده است. مانند بسیاری کارهای دیگر برل فرمی روایی دارد و نقطه‌ی اوج اثر در پایان کار است، در چند بیت آخر.
داستان مرد میانسالی ست که ماجرای اولین عشق‌بازی‌ زندگی‌اش را تعریف می‌کند. آنزمان که پسری ۲۰ ساله و سرباز وظیفه بود. از طرف پادگان یکروز هدیه‌ای ویژه به سربازان داده می‌شود:
جنده‌خانه‌ای سیار و رایگان. جوان‌ها را به صف می‌کنند. یکصد سرباز را. همه لخت و برهنه در حالیکه حوله‌ای‌ با دست جلوی بدن گرفته‌اند به نوبت وارد اتاق‌ها می‌شوند. ماجرا از دهان ژاک برل روایت می‌شود. در ترانه‌ای شگفت و جادویی. گروهبانی دم در ایستاده و دائم فریاد می زند «بعدی بعدی»، تا نوبت به راوی می‌رسد. پسرک سرخ شده از خجالت، و با صدها تمنای عاشقانه، وارد اتاقِ زن تن‌فروش می‌شود. در اوجِ احساس، تمنا و نیازی که جوانی بی تجربه در همان سن و موقعیت می‌تواند داشته باشد با شور زن را در آغوش می‌گیرد....ناگهان در گوشش صدای زن می‌پیچد که با چهره‌ای بی‌تفاوت و اشاره‌ی دست فریاد می‌زند :«بعدی بعدی». شاید خطاب به نگهبانِ دم در، شاید خطاب به پسرک! پسرک هراسان و ناامید اتاق را ترک می‌کند. صدا اما ترکش نمی‌کند. سرتاسر زندگی صدا در گوشش طنین می‌اندازد و هستی‌اش را می‌بلعد: بعدی بعدی. در آغوش هر زنی که لختی و لحظه ای آرام می‌یابد صدا را می‌شنود: بعدی بعدی. ژاک برل به اینجا که می‌رسد، نعره می‌زند و همچون عادت همیشگی موقع خواندن ترانه‌ای با حرکت دست آنچه را می‌خواند در هوا ترسیم می‌کند. برل با دست در هوا طنابی به دور گردن خود می‌اندازد. یگانه راه خلاصی از این صدا مرگ است: «بعدی بعدی»
-
سکس با کسی که دوستش نداریم لذتی ندارد. گاه همچون تجاوز به تن خودمان است. اما راز این ترانه به سرخوردگی‌ی سکسِ بدون احساس محدود نمی‌شود. راز جای دیگری است.
- تامیک، پسرک ۱۹ ساله‌ی فیلم «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق» عاشقِ زنی می‌شود که ۲۰ سال از او بزرگتر است. او هم همچون ژاک برل جوان، پسری است خجالتی و
پر از احساس. یکسال تمام هر صبح و هر شب زن را که در ساختمان روبرویی زندگی می‌کند با دوربینش مخفیانه دید می‌زند. بعد از یکسال سرانجام به بهانه‌ای به زن نزدیک می‌شود و ابراز عشق می‌کند. عشق زن همه‌ی وجودش را گرفته. زن میانسال با نگاهی
ناباورانه به پوزخندی می‌پرسد
-
-تو عاشق من هستی!
حالا ازم چی می‌خوای؟
-نمیدونم.
-می‌خوای با من به سفر بری؟
-نه.
-می‌خوای شاید مرا ببوسی؟
-نه.
-یا شاید هم می‌خواهم با من بخوابی؟
-نه.
-پس چی می‌خوای؟
-هیچ (سکوت) ...هیچ.
-هیچ؟
- تامیک اما زن را به کافه‌ای دعوت می‌کند. زن شراب می‌نوشد و تامیک بستنی سفارش می‌دهد. در سکانس بعد در اتاق زن نشسته، در اتاق معشوق، در اتاقی که یکسال تمام همه‌ی گوشه و زوایایش را از پشت دوربین تعقیب کرده بود. بیرون اتاق شب است. زن از او می‌پرسد تا به حال با کسی سکس داشته و تامیک می‌گوید: نه. زن می‌پرسد موقع دیدنش از پشت دوربین چه می‌کرده، آیا خودش را با دست ارضا می‌کرده؟ و پسر با خجالت جواب می‌دهد که آری چنین می‌کرده. زن دو دست پسر را می‌گیرد و میان پاهایش می‌گذارد.... پسرک می‌لرزد و زود آبش می‌آید.
زن به پوزخندی می‌گوید:
- دیدی اینهم از عشق. عشق واقعی ! عشق همین بود. حالا برو حمام و خودت را تمیز کن.
تامیک هراسان و ناامید خانه‌ی زن را ترک می‌کند. در نمای بعد در حمام با تیغی رگ دستش را می‌زند
.
آنچه تامیک ۱۹ ساله را به ژاک برل ۲۰ساله پیوند می‌زند نه از کف رفتن «معصومیت و باکرگی‌»، بل، کشف این حقیقت است که میان ذهن عاشق و تمنایِ عاشقانه در ذهن با آنچه در عمل در نزدیکی دو تن و رابطه‌ی دو انسان شکل می‌گیرد فاصله‌ای بعید و درنگذشتنی وجود دارد. عشق حاصل خیال است و دست آورد رویا. آنچه در واقعیت جاری‌ِ این جهان در روابطِ متعارف شکل می‌گیرد و پیش می‌رود را با آن نیاز و تمنای پر اوجِ درونی، کاری نیست.
روابطِ آدم‌ها همزیستی مسالمت آمیزی است حاصل حسابگری‌های عقل سودجو و خردِ عافیت طلب که مردمان برای راحت تر برگزار کردنش نام عشق بر آن می‌گذارند. عشق اما چیست؟

ژاک لاکان می‌گفت: «عشق بخشش است. بخشش آنچه صاحبش نیستی به آنکه نیازمندش نیست!»
این جمله معروف از لاکان را شاید بتوان با ادامه ی همان نگاهِ تلخ لاکانی به عشق اینگونه بسط داد: عشق بخشش است. بخشش آنچه صاحبش نیستی به طلب یافتنِ آنچه نیازی بدان نداری.

در منتهای وصال، غایب است. در تلاشی تراژیک و بی‌سرانجام ما را به این سو و آن سو می‌کشد و دلیلی است بر ناخوشنودی، دلهره، تنهایی و وانهادگی‌ ای که زندگی‌ِ ماست.


تامیک نخستین بار معشوق را از پس دوربینش کشف می‌کند. شعاع نور که از عدسی‌ِ دوربین می‌گذرد تصویر در برابر دیدگان پسر نقش می‌بندد. پس عشق آغاز می‌شود. نه با پیکر و حضور واقعی‌ِ زن بلکه با نشانه و غیاب معشوق. عبور از این تصویر تا رسیدن به واقعیتِ زن، داستان فیلم است و همزمان گذار از کودکی به بزرگسالی. باکرگیِ تامیک نه با ارضایِ زودهنگامش بلکه با درک این حقیقت از کف می‌رود. درک فاصله‌ی میان معشوق با زنی که ساکن آپارتمان روبرو است. دنیای ایماژ‌ها تا جهان واقعی.
فاصله‌ی این دو روح را فرسوده می‌کند و جان را می‌آزارد. عاشق، سرگردانی است در مرز این دو جهان است.
و نکته دردناک‌تر، اینکه این را با آن اشتباه می‌گیریم. به بیانی دیگر مرز این دو را نمی‌شناسیم. نمی توانیم بشناسیم. آنچه تامیک و راوی‌ِ ترانه‌ی ژاک برل را به ویرانی خویشتن می‌کشد، درد و هراسِ آگاهی بر این ناتوانی است
-
-
نمای داخلی، شب، خانه‌ی تامیک.
اندکی از غروب گذشته که تامیک به خانه می‌رسد. بی‌درنگ به اتاقش می‌رود. چراغ را خاموش می‌کند. دوربین را در جای خود می‌کارد. به نرمی و با احتیاط عدسی را می‌چرخاند تا تصویر شفاف شود. زن در برابر دیدگانش ظاهر می‌شود. از دریچه ی دوربین، در نمای نقطه‌نظر، زن را می‌بینیم که پشتِ میز نشسته و از لیوان روی میز، شیر می‌نوشد. با دست موهایش را افشان می‌کند.
دوربینِ کیشلوفسکی در تاریکی‌ِ اتاقِ تامیک پشت سر اوست. موسیقی‌ ای مالیخولیایی‌ِ زیبگنیف پرایزنِر که آغاز می‌شود، دوربین را آهسته به گرد تامیک می‌چرخاند. عاشق در خلوتش بر صندلی‌‌ِ کنار پنجره نشسته است. مثل همیشه پشت دوربین. نور که از بیرون به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او می‌تابد می‌بینیم پلک‌هاش را بر هم گذاشته و با چشم بسته معشوق را نگاه می‌کند.



1
ترانه‌ی «بعدی» از ژاک برل
Au suivant۱۹۶۴

http://www.youtube.com/watch?v=zXBPeQiYxeI


http://www.youtube.com/watch?v=oz-N0k69f1w


http://www.youtube.com/watch?v=w8tb7u4n34I

http://www.youtube.com/watch?v=xWSgF3CiACM


http://www.youtube.com/watch?v=ThtTzP6A1ws


http://www.youtube.com/watch?v=b5YEPFs-Y8E







http://www.youtube.com/watch?v=zXBPeQiYxeI&playnext=1&list=PLE101D57DD36CE040&feature=results_main




http://www.youtube.com/watch?v=ATjuy0y7Drw&feature=player_embedded



2
«فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق»/۱۹۸۸
Krótki film o milosci
کارگردان کریستف کیسلوفسکی



منبع:
http://www.asar.name/2009/05/1-2.html

Monday, April 15, 2013

Wednesday, April 10, 2013

مرد فقیر!

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها
بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک
کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی
مى خرید. روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن
کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره
نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که
وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی
نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن
یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .
یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.

Monday, April 8, 2013

چطور وقتی تنها هستید از خطر حملۀ قلبی نجات پیدا کنید!!!

Saturday, April 6, 2013


این مردهای غمگین نازنین





این نوشته را از وبلاگ خانمی برداشتم، به نظرم خیلی جالبه و از یک خانم بعید!



... یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...



یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...





ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!





مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.





بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است.