Friday, September 20, 2013

شاهد ماجرا

***شاهد ماجرا!!!
امشب درحال برگشتن از سر کارم شاهد صحنۀ دلخراشی بودم که معمولاً کمتر افراد میخوان که چنین لحظاتی رو ببینند...
اما قبل از اینکه به داستان بپردازم باید عنوان کنم که در بسیاری از همچنین موارد مشابه ای، حالتی بمن الهام میشه که شاید نمونه اش برای بعضی ها یکسان صورت بگیرد...یعنی دیدن صحنه خطر قبل از اتفاق آن!!!
زمانی که به ایستگاه تراموای برای برگشت از سر کار به خونه رسیدم هنوز 10 دقیقه تا تراموای بعدی باقی مونده بود و تصمیم گرفتم تا ایستگاه بعدی پیاده برم و از هوای تمیز و تازه صاف شده از باران بعدازظهری پراگ همچنین از این جمعه شب زیبا لذت ببرم، موردی که مدام دوست دارم وقتی کارم تمام شد قدری قدم بزنم تا طبیعت دور و برم رو به معنای واقعی بعد از کار لمس و حس کنم، بدین معنی که خودم رو مسحور تاکسی و مترو و چیزهایی از این قبیل نکنم...
به ایستگاه رسیدم و هنوز یکی دو دقیقه ای مانده بود تا تراموای برسد...افراد زیادی در دور وبر ایستگاه مشاهده نمی شدند و من تنها مسافر در ایستگاه بودم جز تک و توک افرادی که در حال عبور و مرور در پیاده روها بودند...تراموای در حال نزدیک شدن به ایستگاه بود که از دور رنگ آبی چشمک زن ماشین پلیس نظرم را همزمان با رسیدن تراموای به ایستگاه بخودش جلب کرد...ماشین پلیس بسرعت بطرف ایستگاه البته از جاده بغلی که برای عبور اتوموبیل ها تعبیه شده درحال نزدیک شدن بود که اگر اشتباه نکنم حدوداً 100 کیلومتر در ساعت سرعت داشت، چیزی که در پراگ و کلاً کشور چک کمتر شاهدش هستیم...چنان وحشتی، فقط در دوران جنگ به من دست داده بود تا شاهد و ناظر چنین صحنه های دهشت باری باشم!!! انگار که به عینه میدیدم که سر یکی میخواد بلا بیاد و یا اینکه این ماشین پلیس با چنین سرعتی یه چیزیش خواهد شد!!! سرعت ماشین پلیس چنان زیاد بود که حتی تصور کنترلش برای هیچکس قابل تفکر نبود ولو بعمل!!!
ماشین پلیس بسرعت باد از ایستگاه رد شد و همزمان هم درب تراموای باز شد و من آنقدر محو سرعت زیاد ماشین پلیس شده بودم که نفهمیدم مسافرین داخل تراموای هم خیره به صحنه ای شده اند که من در حال دیدنش بودم...
قیافه های متعجب مسافرین تراموای رو فقط یک دوربین قابل شکار بود...
ماشین پلیس چراغ سبز رو رد کرد و دو نفر عابر پیاده که بنظر زن و شوهر کم بضاعتی بودند رو مورد هدف سرعت سهمگینش قرار میده...مرد خودش رو با یه چرخش نجات میده اما زن که صورتش اونور بود و متوجه این هیولای سرعت نشده بود ...پس از برخورد ماشین پلیس به او...دوبار بدور خودش پیچید و با آسفالت یکی شد...حتی قدرت ناله زدن رو هم نداشت...قیافۀ تمامی مسافرین تراموای از دیدن چنین صحنه ای یخ شده بود و جالب اینکه من که قبل از رسیدن ماشین پلیس حتی دستام رو بعلامت خطر و بدون فکر و تعمق قبلی بهم فشار میدادم که انگار میخواد یه اتفاق بدی بیفته...چنان محو صحنه شدم که وقتی وارد تراموای شدم، نیمی بمن و نیمی به صحنۀ تصادف زل زده بودند....

درب تراموای بسته شد و من و بقیه مسافرین در حال عبور از کنار صحنۀ غم انگیز تصادف، شاهد تماس راننده ماشین پلیس با موبیلش بودیم و شوهر زن که روی بدن نیمه جان همسرش چمپاتمه زده بود و ناله میکرد...
در چند ایستگاه بعدی چیزی در حدود 20 جوان خارجی غرق در مستی و عیش و نوش وارد تراموای میشن و شاید من و چند نفر مسافر دیگر میتونستیم این دوگانگی (کنتراست) زندگی رو در بین چند ایستگاه شاهد باشیم...
این هم از شب جمعه ای ما!!!
شب همۀ شما خوش، آروم و بدون دغدغه...قدر زندگی رو بدونیم!!!

No comments:

Post a Comment